خون اژدها
۱
( ویو لیا)
با صدای داد چند نفر از خواب بیدار شدم
انقدر بدم میاد یهو بیدار میشم
سریع با عصبانیت به سمت دست شویی رفتم و دست صورتم رو شستم و
لباسمم که خوب بود از اتاق اومدم بیرون
از پله ها که رفتم پایین پدر بزرگم رو دیدم که خشمگین روی صندلی نشسته بود
و دونفر هم کنارش وایساده بودن و داشتن با پدربزرگم حرف میزدن
یکم جلو رفتم و با صدای بلندی گفتم
لیا.... باز چه خبره هان؟.. چرا سروصدا میکنید من رو از خواب پروندیدن
چون منو ندیده بودم و من یهو با صدای بلند گفتم توی جاشون پریدم و نگاهی به من کردن و گفتم
- ببخشید خانم پارک
همین اه
روبه پدربزگم گفتم
لیا.... سلام. چیزی شده ؟؟
پدربزرگم یکم تردید داشت و گفت
جانگ... سلام.. بشین میگم
سری تکان دادم و روبروش نشستم
و به پدر بزرگم نگاهی کردم که توی فکر بود
لیا.... خوب
حواسش جمع شد و سرش رو آورد بالا
و خواست چیزی بگه که در عمارت با صدای بدی باز شد و من توی جام پریدم
بعد از چند مین اومدن داخل.
ولی بگین کی ؟ واقعا کی؟؟!
پدربزرگم با عصبانت از جاش بلند شد و با داد بلندی گفت
جانگ.... در طویله که نیست اینطوری وارد میشید
و جونگکوک ته یانگ و تیهونگ وارد شدن
جونگکوک.... شاید
اداشو گرفتم
ته یانگ.... سلام به دشمن قدیمی
من هم از روی صندلی بلند شدم که پدربزرگم با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و باز گفت :
جانگ.... چی میخواهی ته ؟؟ چرا اومدی اینجا؟؟
ته یانگ.... اومدم ببینمت ( پزخند)
با حرص پدربزرگم داشت نگاهش میکرد که تیهونگ گفت
تیهونگ.... بسه دیگه. کار مهم تری داریم جز حرص دادن هم
گفتم:
لیا.... خوب کارت
نگاهی به من انداخت و دوباره به پدر بزرگم نگاه کرد و گفت
تیهوگ.... سنگ گم شده میدونی دیگه نه .
پدربزرگم که انگار موضوع خیلی واسش مهم باشه و داشت با شک به تیهونگ نگاه میکرد گفت:
جانگ....میدونم الان خبرش رسید. ولی تو اینجا چی کار میکنی؟؟
واسه من هم سوال بود. حتماً باز نقشه داره و فکر میکنه ما نمیفهمیم
تیهونگ نیش خندی زد و گفت
تیهونگ.... چون کشور من هم در خطره
آره جون خودت در خطره.. اصلا نیست درخطر. اومده نقش بازی کنه دوباره
ته یانگ..... سنگ اهریمنی رو دزدیدن نیست
جونگکوک..... مصیبت در راهه
من هم گفتم:
لیا.... مثل همیشه
نگاهی به من انداخت جونگکوک سرد و بی روح
ته یانگ.... و میدونی که الان سنگ اهریمنی دزدیده شده چه اتفاقی قراره بیفته نه .. باید جلوشو بگیریم..
خوب یک توضیح بدم درمورد سنگ اهریمنی:
این سنگ مرز بین کشور ما و انسان هاست که الان دزدیده شده.. و فاجعه به بار میاره هیچ وقت این اتفاق نمیفتاده چون همه از این سنگ محافظت میکردیم . ولی الان نیست
پدربزرگم یک نگاه مشکوکی به تیهونگ انداخت و گفت:
جانگ.... همه باید دنبالش بگردیم.. تا پیدا شه.
همه سری تکان دادن و جونگکوک گفت روبه پدربزگش
جونگکوک.... بریم
لیا..... سریع تر
برگشت و با اخم گفت
جونگکوک.... خفه
و راهش رو گرفت و رفت تیهونگ هم یک نگاهی به من انداخت و پزخند صدا داری زد و از عمارت رفت بیرون
نگاهم به پدربزرگ اوفتا که با عصبانیت داشت میرفت سمت اتاقش
( ویو لیا)
با صدای داد چند نفر از خواب بیدار شدم
انقدر بدم میاد یهو بیدار میشم
سریع با عصبانیت به سمت دست شویی رفتم و دست صورتم رو شستم و
لباسمم که خوب بود از اتاق اومدم بیرون
از پله ها که رفتم پایین پدر بزرگم رو دیدم که خشمگین روی صندلی نشسته بود
و دونفر هم کنارش وایساده بودن و داشتن با پدربزرگم حرف میزدن
یکم جلو رفتم و با صدای بلندی گفتم
لیا.... باز چه خبره هان؟.. چرا سروصدا میکنید من رو از خواب پروندیدن
چون منو ندیده بودم و من یهو با صدای بلند گفتم توی جاشون پریدم و نگاهی به من کردن و گفتم
- ببخشید خانم پارک
همین اه
روبه پدربزگم گفتم
لیا.... سلام. چیزی شده ؟؟
پدربزرگم یکم تردید داشت و گفت
جانگ... سلام.. بشین میگم
سری تکان دادم و روبروش نشستم
و به پدر بزرگم نگاهی کردم که توی فکر بود
لیا.... خوب
حواسش جمع شد و سرش رو آورد بالا
و خواست چیزی بگه که در عمارت با صدای بدی باز شد و من توی جام پریدم
بعد از چند مین اومدن داخل.
ولی بگین کی ؟ واقعا کی؟؟!
پدربزرگم با عصبانت از جاش بلند شد و با داد بلندی گفت
جانگ.... در طویله که نیست اینطوری وارد میشید
و جونگکوک ته یانگ و تیهونگ وارد شدن
جونگکوک.... شاید
اداشو گرفتم
ته یانگ.... سلام به دشمن قدیمی
من هم از روی صندلی بلند شدم که پدربزرگم با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و باز گفت :
جانگ.... چی میخواهی ته ؟؟ چرا اومدی اینجا؟؟
ته یانگ.... اومدم ببینمت ( پزخند)
با حرص پدربزرگم داشت نگاهش میکرد که تیهونگ گفت
تیهونگ.... بسه دیگه. کار مهم تری داریم جز حرص دادن هم
گفتم:
لیا.... خوب کارت
نگاهی به من انداخت و دوباره به پدر بزرگم نگاه کرد و گفت
تیهوگ.... سنگ گم شده میدونی دیگه نه .
پدربزرگم که انگار موضوع خیلی واسش مهم باشه و داشت با شک به تیهونگ نگاه میکرد گفت:
جانگ....میدونم الان خبرش رسید. ولی تو اینجا چی کار میکنی؟؟
واسه من هم سوال بود. حتماً باز نقشه داره و فکر میکنه ما نمیفهمیم
تیهونگ نیش خندی زد و گفت
تیهونگ.... چون کشور من هم در خطره
آره جون خودت در خطره.. اصلا نیست درخطر. اومده نقش بازی کنه دوباره
ته یانگ..... سنگ اهریمنی رو دزدیدن نیست
جونگکوک..... مصیبت در راهه
من هم گفتم:
لیا.... مثل همیشه
نگاهی به من انداخت جونگکوک سرد و بی روح
ته یانگ.... و میدونی که الان سنگ اهریمنی دزدیده شده چه اتفاقی قراره بیفته نه .. باید جلوشو بگیریم..
خوب یک توضیح بدم درمورد سنگ اهریمنی:
این سنگ مرز بین کشور ما و انسان هاست که الان دزدیده شده.. و فاجعه به بار میاره هیچ وقت این اتفاق نمیفتاده چون همه از این سنگ محافظت میکردیم . ولی الان نیست
پدربزرگم یک نگاه مشکوکی به تیهونگ انداخت و گفت:
جانگ.... همه باید دنبالش بگردیم.. تا پیدا شه.
همه سری تکان دادن و جونگکوک گفت روبه پدربزگش
جونگکوک.... بریم
لیا..... سریع تر
برگشت و با اخم گفت
جونگکوک.... خفه
و راهش رو گرفت و رفت تیهونگ هم یک نگاهی به من انداخت و پزخند صدا داری زد و از عمارت رفت بیرون
نگاهم به پدربزرگ اوفتا که با عصبانیت داشت میرفت سمت اتاقش
- ۱.۷k
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط